زمانی که ژنرال ضیاءالحق در کودتای نظامی سال ۱۹۷۷ در پاکستان به قدرت رسید من گزارشگر کارآموز روزنامه بودم. بیست سالی از آن دوران می گذرد؛ اما صحنههایی از دوران زمامداری او همیشه در یاد من خواهد ماند. ژنرال [ضیاءالحق] به قوانین اسلام و مجازات اسلامی علاقهمند بود، اما اگرچه سنگسار و قطع دست اغلب موضوع بحث بود، او بیشتر تمایل به اجرای فلک (مجازات با ضربههای چوب) داشت. نوعی مجازات که پاکستان برای آن به همان اندازه مدیون سنت استعماری بریتانیا است که مدیون قوانین مجازات اسلامی. فلک همیشه بخشی از زندگی در زندان های پاکستان بوده است. نوآوری ژنرال [ضیاءالحق] در این بود که آن را به چیزی بدل کرد که «سرمشق دیگران باشد».
مدت کوتاهی پس از به قدرت رسیدن ژنرال [ضیاءالحق]، نمایشی بزرگ از مجازات فلک در ملاءعام به اجرا گذاشته شد و من به عنوان خبرنگار برای دیدن این واقعه به محل فرستاده شدم. به قربانیان شلوارهای نخی سفید، پیراهنهای گشاد سفید و کلاه سفید پوشانیده بودند. به حیوانات سیرک میماندند که منتظر شلاق مربیاند. همگی مرد بودند و بیشتر میانسال. همه رنگ پریده بودند و از ترس میلرزیدند. بعضی از آنها حتی شلوار خود را هنگامی که زدن چوب شروع شد خیس کردند، اما این بر مامورین و یا پزشکانی که شغلشان این بود که قربانیان را معاینه و مناسب برای شلاق خوری اعلام کنند تاثیر کمی داشت.
صحنه اجرای این حکم در فضای باز بزرگی در جایی که شهر قدیمی راولپندی و پایتخت جدید، اسلام آباد، به هم متصل میشدند قرار داشت. معمولا کودکان آنجا فوتبال، کریکت و یا هاکی بازی میکردند. سکوی اجرای حکم از همه سو باز بود. سکو صحنهای بود به بلندی پانزده پا، و در آن محوطه بزرگ از همه جهت میشد آن را دید. قابی چوبی در وسط صحنه قرار داده شده بود تا دستان و پاهای قربانیان را یک به یک به شکلی صلیبوار به آن ببندند. چهره قربانی به سوی صحنه قرار میگرفت، جایی که پلیس، دادستان و سایر افراد مهم نشسته بودند. مطبوعات جایگاه ویژهای داشتند تا بتوانند دقیقا فلککاری را ببینند و همه جزئیات را گزارش دهند. باسن قربانی، که شلاق میخورد، به سوی تماشاگران بود. میکروفونی بر روی چهاچوب، جایی نزدیک به دهان قربانی نصب شده بود، تا همه فریاد او را بشنوند.
در مركز صحنه مردی بلند و قوی ايستاده بود كه فقط تکه پارچهای پوشیده نگهش میداشت. آنجا مشغول مالیدن روغن به تمام بدنش بود. پس از مدتی شروع کرد به شنا رفتن تا عضلاتش را به رخ تماشاگران بکشد. وقتی شنا رفتنش تمام شد، یک چوب بزرگ در روغن خوابانده را برداشت، از گوشهای که در آن حدود نیم دوجین از این چوبها را برای او گذاشته بودند تا از میان آنها انتخاب کند. چوبی را انتخاب کرد و در هوا مشغول آزمایش شد. چوب، هر بار که او هوا را با آن می برید، صدای هیس وحشتناکی میکرد. شلاق زن، که خودش محکوم بود، به طور ویژه از زندان به قصد انجام این کار آورده شده بود تا بعدها در زندان در ازای انجام این کار امتیازاتی بگیرد. غذای بهتری نصیبش میشد و میتوانست بیشتر وقتاش را به ورزش بگذراند. تقاضا برای خدمات او زیاد بود. پاکستان را شهر به شهر سفر میکرد تا هر زمان که دولت قصد داشت مردم را بترساند قربانیان را فلک کند. قیافهای رعبانگیز و وحشتناک داشت. حالا آماده بود تا فلک را آغاز کند. تمام عضلاتاش مانند پرهای خروس آماده به جنگ سفت و برآمده شده بودند.
در حالی که کسانی صحنه را برای فلک کردن آماده میکردند، هزاران نفر از مردم برای تماشای آن جمع شده بودند. محوطه کاملا پر شده بود. خیابانها و کوچه پس کوچههای کناری هم همین طور. کسانی هم روی پشتبام ساختمانهای مجاور جمع شده بودند. بعضی حتی به درختان و تیرهای برق محوطه اطراف آویزان بودند. فقرا با بیاعتمادی محتاطانهای به تماشا ایستاده بودند؛ چرا که اینان آموخته بودند که خیلی نباید به چنین چیزهایی علاقه نشان دهند، زیرا آن زمان که حاکمان قصد نشان دادن قدرت خود را دارند این آنها هستند که اغلب قربانیان چنین مراسمیاند.
پولدارترها رفتار متفاوتی داشتند. با ماشین یا موتورسیکلت خودشان آمده بودند. اینور و آنور چرخ میزدند تا مراسم تماشایی آغاز شود. جوانان در میان آنها در شلوار جین تنگ و تیشرتهایی با رنگهای چشمگیر آمده بودند و بعضی دوستدختر شان را هم همراه داشتند. بعضی احتمالا خود گناهی را، مشابه گناهی که آن پانزده نفر که برای آن گناه فلک می شدند، مرتکب شده بودند: نوشیدن الکل یا زنا. اما به نظر نمیرسید که این اصلا برایشان مهم باشد. آنها در انجام هر کاری که انجام میدادند ایمن بودند، چرا که به طبقه به اصطلاح «وی آی پی» (از ما بهتران) تعلق داشتند. طبقه ای که بر او هیچ قانونی، چه مذهبی و چه سکولار، اعمال نمیشود.
آنها همچنین مکانهایی امنتر و مناسبتر برای مشروبخواری یا خوابیدن با زنان داشتند و مجبور نبودند به هتلهای ارزان قیمتی بروند که پلیس هر از چند وقت، زمانی که رییس و رؤسای آن نیاز به جلب پشتيبانی مردمی داشته باشند، به آنها یورش میبرد. همه قربانیان در هتلی در یک محله طبقه متوسط پایین در شهری قدیمی دستگیر شده بودند. بنا به آنچه میگفتند در مهمانی که این افراد در آن دستگیر شده بودند بیش از پنجاه نفر مشغول نوشیدن الکل و رابطه جنسی بودهاند. همه آنها در محاکمهای که در ظرف سه روز انجام شده بود محکوم شده بودند. بیشترشان بیش از پنجاه سال سن داشتند و برای فلک شدن مناسب تشخیص داده نشده بودند. زنان درگیر این عمل غیرقانونی هم محکوم شده بودند اما از مجازات فلک معاف شده بودند. مردانی که برای مجازات مناسب تشخیص داده شده بودند آنانی بودند که برای فلک شدن به آنجا آورده شده بودند.
فلک داشت شروع می شد. مرد چوب به دست اشارهای کرد و نشان داد که آماده است. یک مقام رسمی روی سکو آمد، میکروفن را از چارچوب چوبی جدا کرد و نام اولین مردی را که قرار بود چوب بخورد اعلام کرد. سپس اتهاماتی را که علیه او مطرح شده بود خواند و اشاره کرد تا نگهبانان او را به روی صحنه بیاورند. دو مامور محکوم را به روی صحنه آوردند. بسیار درمانده به نظر میرسید. نمیلرزید. حتی هراسان به نظر نمیرسید. بیشتر شبیه حیوانی بود که به قربانگاه برده میشود بی آن که بتواند درک کند چه بر سرش خواهد آمد. نمیتوانست دستورات شفاهی را دنبال کند. به این دلیل برای آن که حرکتش بدهند یکی از مامورین مجبور شد کمی هلاش بدهد. او به جلو حرکت کرد و چنان رفت که اگر نگهبان دیگر متوقفاش نکرده بود از آن سوی صحنه به زمین افتاده بود. به نظر میآمد که مغزش از کار افتاده است. هیچگونه هماهنگی میان افکار و اعمالش وجود نداشت. به نظر میرسید دست ها و پاهایش جداگانه و مستقل حرکت میکردند. مأمورین او را به سوی چارچوب بردند. پس از آن دکتر آمد، او را معاینه کرد، به قلب او با گوشی طبی گوش داد و او را آماده برای فلک اعلام کرد. مرد با بیتفاوتی به این اعلام آمادگی گوش میداد، انگار این حرفها مربوط به او نبود. حتی سرش را دو باری تکان داد، انگار که حرف دکتر را تصدیق کند.
به اینجا که رسید جمعیت کاملا خاموش و ساکت شد. حتی دستفروشهایی که به جمعیت بستنی و میوه تازه میفروختند ساکت شده بودند. مامورین مرد را بلند کردند، بر چارچوب گذاشتند و دستها و پاهایش را به داربست گره زدند: چهره او به سوی صحنه گردید و باسنش به سوی جمعیت. تکه پارچه دیگری را به پایین تنهاش گره زدند تا هدف ضربهها را مشخص کنند. بعد کنار رفتند. حالا همه چشمان بر چوب زن خیره بود که به شدت تمام با چوب خود بر هوا ضربه میزد. جمعیت چنان ساکت بود که میکروفون صدای بیامان حرکت چوب را در هوا به گوش همه میرسانید. مرد بسته شده به روی چارچوب هم آن صدا را میشنید. او که تا این لحظه بسیار آرام بود به صدای تند و تیز چوب حالش منقلب شد. شروع کرد به لرزیدن و پس از آن گریستن، به صدای بلند. بلندگوها صدای او را به جمعیت و دورترها میرساندند، اما هیچکس کلمهای به زبان نیاورد.
اینجا بود که دادستان، که او هم روی صحنه نشسته بود، از مرد چوبزن خواست که کار را شروع کند. چوبزن برای آخرین بار چوبش را آزمایش کرد، به آرامی چند ضربهای به کف دست چپ خود نواخت، و سپس شروع به دویدن کرد و در یکی دو پایی چارچوب متوقف شد و با قدرت تمام با چوب به قربانی ضربه زد. چوب از پوست گذشت و وارد گوشت شد و دوباره بیرون آمد. مرد از درد فریادی جانکاه کشید. آنانی که بر صحنه نشسته بودند می توانستند خون را که از زخم جاری شده بود ببینند. مامور قضایی شمارش شلاق را آغاز کرد: «یک». مرد، بسته بر چارچوب، میگریست و گریستنش را میشد از بلندگوها شنید.
چوبزن به محل علامت خورده خود برگشت و زمانی که دادرس به او علامت داد که کار را ادامه دهد دوباره شروع به دویدن کرد. ضربه چوب بر گوشت فرو آمد، مرد به فریاد کمک خواست، چوبزن چوب را عقب برد، به عقب برگشت، بار دیگر او را زد، و باز چوب را به عقب برد. این زدنهای پیاپی یک بار متوقف شد، زمانی که دکتر آمد تا قربانی را معاینه کند. پس از معاینه، دکتر از چوبزن خواست کارش را ادامه دهد. بعد از پانزدهمین چوب مامور مرد را از روی داربست باز کرد و او به روی صحنه افتاد. او را بر روی یک برانکار گذاشتند و بردند و نفر بعدی را آوردند.
این نخستین باری بود که من فلک در ملاءعام را میدیدم. چند ماهی بعد، به میدانی در راولپندی رفتم، جایی که زن کوری را آورده بودند تا برای اعمال ناشایست جنسی فلک کنند. صدها مرد گرد صحنه جمع شده بودند تا چوبخوری او را تماشا کنند. نه غمی نشان میدادند، نه تاسفی. همچنان که منتظر بودند تا فلک شروع شود به گپ و گفت و گو در مورد سیاست و ورزش مشغول بودند.
کمی که گذشت افسر پلیسی آمد و از آنها خواست بروند چرا که دادگاهی عالی حکم را به حالت تعلیق درآورده بود. دیری نگذشت که میدان به مخالفت به صدا در آمد. مردانی که جمع شده بودند می خواستند «تماشا» کنند، میخواستند نمایش درد را ببینند. آمده بودند تا نظارهگر بیکسی و بدبختی زن باشند و از آن لذت ببرند. پلیسها اما، با باتونهای خود آماده بودند، و مردم مجبور شدند پراکنده شوند. حقیقت این بود که من هم شریک یأس آنها بودم. اگرچه من از آغاز فلک در ملاءعام بر علیه آن نوشته بودم، من هم میخواستم آن را تماشا کنم. درست است که ممکن بود بخواهم به ماشین تحریرم برگردم و آن عمل را محکوم کنم، اما نمیخواستم از دیدن نمایش محروم شوم.
این کشفی بود ناخوشایند در مورد خودم. انزجاری غم انگیز و عصبانی کننده – از خود و از کشوری که در آن زندگی میکردم – که از آن پس به بخشی از زندگی من بدل شد.