تغییرات کوچک
چرا انقلاب نمیتواند توئیت شود
ساعت چهار و نیم بعد از ظهر روز دوشنبه، اول فوریه ۱۹۶۰، چهار دانشجو در پشت میز ناهارخوری در وولورت[۱] در شهر گرینزبورو[۲] کارولینای شمالی نشستند. آنها دانشجویان تازه وارد کالج ای-اند-تی[۳] در کارولینای شمالی بودند، کالجی برای سیاهان و در حدود یک مایلی ناهارخوری.
ازل بلر، یکی از آن چهار نفر، به پیشخدمت گفت “یک فنجان قهوه لطفا”.
پیشخدمت جواب داد “ما اینجا به کاکاسیاهها سرویس نمیدهیم”.
سالن ناهارخوری وولورت اتاق بلند و خمیدهای بود با ظرفیت شصت و شش نفر، با قسمتی برای ارایه غذای آماده در انتهای سالن. تمام میزها مختص به مشتریان سفیدپوست بودند، و قسمت انتهایی برای مشتریان سیاهپوست بود. پیشخدمت دیگری که خود زنی سیاهپوست بود و در قسمت نگهداری غذا کار میکرد به سراغ دانشجویان آمد، سعی کرد به آنها هشدار بدهد و گفت “شما مثل احمقها رفتار میکنید”. دانشجویان از جایشان تکان نخوردند. ساعت پنج و نیم، در اصلی رستوران بسته شد. این چهار نفر همچنان در جایشان ماندند، و در نهایت از در پشتی خارج شدند. بیرون رستوران جمعیت کوچکی تشکیل شده بود، از جمله عکاسی از روزنامه گرینزبورو رکورد[۴]. یکی از دانشجویان گفت “فردا من دوباره با بچههای کالج ای-اند-تی برمیگردم.”
فردای آن روز اعتراض گسترش یافته بود، بیست و هفت مرد و چهار زن، که اکثر آنها از همان خوابگاه چهار دانشجوی اصلی بودند. مردان کت شلوار و کراوات داشتند. دانشجویان کتابهایشان را آورده بودند و پشت میزها مشغول درس خواندن شدند. روز چهارشنبه دانشجویان مدرسه دالی های، دومین مدرسه “کاکاسیاه” گرینزبورو هم به آنها پیوستند و تعداد معترضین به هشتاد نفر رسید. پنجشنبه متعرضین سیصد نفر شده بودند، از جمله سه زن سفیدپوست از دانشگاه کارولینای شمالی[۵]. تا روز شنبه تعداد کسانی که بست نشسته بودند به ششصد نفر رسید. مردم در خیابان نشسته بودند. جوانان سفیدپوست با عصبانیت پرچمهای کنفدراسیون (مدافع بردهداری) را در هوا تکان میدادند. کسی ترقهای به میان جمعیت پرت کرد. ظهر، تیم فوتبال کالج ای-اند-تی هم رسید. یکی از دانشجویان سفید فریاد کشید “دسته خرابکاری هم آمد”.[۶]
تا روز دوشنبه هفته بعد، موج اعتراضات به وینستون-سیلم[۷] در بیست و پنج مایلی و دورام[۸] در پنجاه مایلی هم رسیده بود. روز بعد دانشجویان کالج معلمان فایتویل[۹] و کالج جانسون سی اسمیت[۱۰] در شارلوت[۱۱] هم رسیدند. چهارشنبه دانشجویان کالج سنت آگوستین[۱۲] و دانشگاه شاو[۱۳] در رالی[۱۴] هم به معترضین ملحق شدند. روز پنجشنبه و جمعه اعتراضات از مرزهای استان گذشت و از هامپتون[۱۵] و پورتسمات[۱۶] در ویرجینیا، راک هیل[۱۷] در کارولینای جنوبی، و چاتانوگا[۱۸] در تنسی سر درآورد. در پایان ماه، بستنشینی تمام جنوب را تا تگزاس در بر گرفته بود. مایکل والزر، تئوریسین سیاسی در مخالفت[۱۹] مینویسد “من از همه دانشجویانی که دیدم پرسیدم که اولین روز بستنشینی چگونه بود. جواب همیشه یکی بود: مثل تب فراگیر بود. همه میخواستند شرکت کنند.” در نهایت حدود هفتاد هزار دانشجو در این حرکت شرکت کردند. هزاران نفر دستگیر شدند و با هزاران نفر دیگر با تندی رفتار شد. این حرکت در اوایل دهه شصت میلادی تبدیل به جنگ مدنیای شد که همه دهه را فرا گرفت، و این همه بدون ایمیل، تکست، فیسبوک، یا توییتر اتفاق افتاد.
گفته شده که دنیا در میانه یک انقلاب است. ابزارهای جدید رسانههای اجتماعی، تعریف جدیدی به فعالیت مدنی دادهاند. با فیسبوک و توییتر و سرویسهای مشابه، رابطه سنتی بین مسئولین سیاسی و خواستهای مردمی واژگونه شده است و مردم راحتتر میتوانند مشارکت و همکاری کنند و صدای خود را به گوش برسانند. وقتی دهها هزار معترض در بهار ۲۰۰۹ به خیابانهای مولدوا[۲۰] ریختند تا بر ضد حکومت کمونیستی خود تظاهرات کنند، به این دلیل که معترضین برای هماهنگی از توییتر استفاده کرده بودند، این حرکت انقلاب توییتری نام گرفت. چند ماه بعد هنگامی که دانشجویان تهرانی اعتراض کردند، وزارت امور خارجه آمریکا در حرکتی نامتعارف از توییتر تقاضا کرد تا برنامه معمول بروزرسانی و نگهداری سرویس خود را به تعویق بیاندازد، چون مسئولین نمیخواستند این ابزار مهم برنامهریزی در موقعیت حساس تظاهرات از سرویس خارج شود. مارک فیفل[۲۱]، یکی از مشاورین سابق امنیت ملی بعدا نوشت “بدون توییتر مردم ایران احساس قدرت و اعتماد به نفس کافی برای برخواستن برای آزادی و دموکراسی نمیداشتند” و توییتر را برای دریافت نوبل صلح کاندید کرد. فعالان، زمانی با هدف خود تعریف میشدند، ولی حالا با ابزار خود تعریف میشوند. سلحشوران فیسبوکی برای تغییر به اینترنت میروند. جیمز ک. گلسمن[۲۲]، یکی از مسئولین سابق وزارت امور خارجه آمریکا، در کنفرانسی با حمایت فیسبوک، ای-تی-اند-تی، هاوکست، امتیوی، و گوگل، به جمعی از فعالان مجازی گفت “شما بهترین امید همه ما هستید”. وی گفت سایتهایی مانند فیسبوک “به آمریکا برتری رقابتی مهمی در مقابل گروههای تروریستی میدهد. چند وقت پیش گفتم القاعده در اینترنت سهم ما را میخورد، ولی دیگر اینطور نیست. القاعده در اینترنت ۱.۰ مانده است، در حالی که الان قدرت اینترنت در صحبت و ارتباطات است.”
اینها ادعاهای بزرگی هستند. یعنی چه در اینترنت کسی سهم دیگری را میخورد؟ آیا واقعا کسانی که در فیسبوک فعالاند بزرگترین امیدهای ما هستند؟ در مورد انقلاب به اصطلاح توییتری مولدوا، ایونجی موروزوف[۲۳]، یکی از استادان دانشگاه استنفورد و از سرسختترین منتقدهای مروجین دیجیتال، یادآوری میکند که توییتر در مولدوا بسیار کم اهمیت بود، به این دلیل که تعداد کاربر توییتری بسیار محدودی در آنجا وجود داشت. چنانچه ان اپلبام[۲۴] در واشنگتن پست میگوید، اتفاقات مولدوا انقلاب به نظر نمیآمد، چون تظاهرات آنجا به راحتی میتوانست صحنهپردازی دولت بوده باشد (در کشوری که دچار توهم درباره کینهتوزی رومانیاییهاست، تظاهرکنندان پرچم رومانی را بر فراز ساختمان مجلس به اهتزاز درآوردند). در مورد ایران، بیشتر کسانی که در مورد تظاهرات توییت میکردند در غرب بودند. گلناز اسفندیاری در فورین پالیسی[۲۵] مینویسد: “وقت آن است که نقش توییتر در اتفاقات ایران را مشخص کنیم. به اختصار میشود گفت که در داخل ایران هیچ انقلاب توییتری وجود نداشت.” اسفندیاری ادامه میدهد که بلاگرهایی که بیشتر از همه درباره نقش شبکههای اجتماعی در اتفاقات ایران نوشتند، مانند اندرو سولیوان[۲۶]، شرایط را اشتباه فهمیدند: “در تمام این مدت کسی برایش عجیب نبود که اگر مردم از توییتر برای هماهنگی تظاهرات در ایران استفاده میکردند، چرا از زبانی غیر از فارسی استفاده میکردند.”
بخشی از این خودبزرگبینی قابل فهم است. مبتکرین معمولا خود محورند. آنها معمولا هر دلیل و تجربه نامربوطی را به مدلهای جدیدشان میچسبانند. همانطوری که رابرت دارنتون[۲۷]، مورخ آمریکایی نوشته “شگفتیهای تکنولوژیهای ارتباطی در زمان حال حاضر باعث شده آگاهی کاذبی در مورد گذشته به وجود بیاید، تا این حد که شاید ارتباطات در گذشته وجود نداشته، یا قبل از تلویزیون و اینترنت چیز مهمی در مورد ارتباطات نبوده است. ” اما اینجا موضوع بزرگتری نهفته است، و آن اشتیاق خارج از اندازه برای رسانههای اجتماعی است. پنجاه سال بعد از یکی از بزرگترین دگرگونیهای اجتماعی در آمریکا، به نظر میرسد ما از خاطر بردهایم که فعالیت مدنی چیست.
گرینزبورو در اوایل دهه شصت میلادی از جاهایی بود که نافرمانی نژادی به طور معمول با خشونت روبرو میشد. چهار دانشجویی که برای اولین بار سر میز ناهارخوری نشستند غرق در وحشت بودند. یکی از آنها بعدا گفت “احتمالا اگر کسی آمده بود پشت سرم و پخ کرده بود، من از ترس از روی صندلی میافتادم”. روز اول مدیر ناهارخوری به پلیس زنگ زده بود و بلافاصله دو پلیس به رستوران فرستاده شده بودند. روز سوم گروهی سفیدپوست اوباش به ناهارخوری آمدند و با گردنکلفتی پشت معترضین ایستادند و دشنامهایی مانند “کاکازنگیهای کله وزوزی” زمزمه کردند. یکی از رهبران کوکلاکس کلن[۲۸] هم در آنجا خودی نشان داد. روز شنبه همینطور که تنش زیاد میشد، کسی خبر داد که رستوران بمبگذاری شده، و همه مجبور به تخلیه محل شدند.
خطر در پروژه تابستانی آزادی میسیسیپی[۲۹]، یکی دیگر از پیکارهای مهم جنبش حقوق مدنی در سال ،۱۹۶۴ مشخصتر بود. کمیته هماهنگی بدون خشونت دانشجویان[۳۰] صدها داوطلب اکثرا سفید و بیکار را جلب کرده بود تا مدارس آزادی[۳۱] را مدیریت کنند، سیاهان را برای رای دادن ثبت نام کنند، و آگاهی از حقوق مدنی را در جنوب آمریکا بالا ببرند. به آنها گفته شده بود که “هیچ کس نباید تنها جایی برود، بخصوص با اتومبیل و بخصوص در شب.” فقط چند روز بعد از رسیدن به میسیسیپی، سه داوطلب – مایکل شورنر، جیمز چنی، و اندرو گودمن[۳۲] – گروگان گرفته شدند و کشته شدند. تا پایان تابستان سی و هفت کلیسای سیاهان به آتش کشیده شد، دهها خانه امن منفجر شد، داوطلبین کتک خوردند، بهشان شلیک شد، دستگیر شدند، یا توسط وانتهایی پر از مردان مسلح تعقیب شدند. یک چهارم داوطلبین برنامه استعفا دادند. فعالیتهای اجتماعی که مشکلات ریشهای را هدف میگیرند برای انسانهای کم دل و جرات نیستند.
چه چیزی باعث میشود مردم توانایی چنین فعالیتهایی را داشته باشند؟ داگ مکادم[۳۳]، استاد جامعهشناسی دانشگاه استنفورد، کسانی را که از پروژه تابستانی آزادی استعفا دادند را با کسانی که ماندند مقایسه کرده و به این نتیجه رسیده است که بر خلاف انتظار، تفاوت در میزان اعتقاد و ایدئولوژی نبوده است. وی میگوید “تمام داوطلبین، چه کسانی که ماندند و چه کسانی که استعفا دادند، کاملا متعهد بودند و اطلاع کامل از اهداف و ارزشهای پروژه داشتند.” چیزی که بیشتر مهم بود میزان نزدیکی و ارتباط شخصی داوطلب با جنبش حقوق مدنی بود. از تمام داوطلبین خواسته میشد تا فهرست آشنایانی که میخواستند در جریان فعالیت آنها قرار بگیرند را ارایه کنند. کسانی که آشنایان بیشتری در میسیسیپی داشتند بسیار بیشتر احتمال داشت که در پروژه باقی بمانند و استعفا ندهند. مکادم نتیجه میگیرد که فعالیت اجتماعی پرخطر پدیدهای با “رابطه نزدیک” است.
این الگو بارها و بارها تکرار میشود. تحقیقی درباره “بریگادهای سرخ[۳۴]“، گروه تروریستی ایتالیایی سالهای ،۱۹۷۰ نشان داد که هفتاد درصد اعضا جدید جلب شده حداقل یک دوست نزدیک در گروه داشتند. همین مطلب درباره مردانی که عضو گروه مجاهدین افغانستان شدند هم صحت دارد. حتی حرکات انقلابی خودجوش، مانند تظاهرات آلمان شرقی که به فروپاشی دیوار برلین منجر شد، در بطن خود پدیدههایی با “رابطه نزدیک” بودند. گروه مخالفین در آلمان شرقی در واقع چند صد گروه کوچک با تعداد اعضایی محدود بودند. هر گروه ارتباط محدودی با گروههای دیگر داشت. در آن زمان فقط سیزده درصد کل آلمان شرقی تلفن داشتند. تنها چیزی که میدانستند این بود که دوشنبه شبها مردم در جلوی کلیسای سنت نیکولاس[۳۵] در شهر لیپزیگ[۳۶] جمع میشدند تا عصبانیت خود را به گوش حکومت برسانند. اولین مشخصه اینکه چه کسی حضور پیدا میکرد “دوستان منتقد” بود، هر چه تعداد دوستان منتقد یک شخص بیشتر بود، احتمال حضور شخص در تظاهرات بیشتر میشد.
بنابراین یکی از نکات سرنوشتساز در مورد چهار دانشجوی ناهارخوری گرینزبورو، دیوید ریچموند، فرنکلین مککین، ازل بلر، و جوزف مکنیل،[۳۷] ارتباط آنها با یکدیگر بود. مکنیل و بلر در خوابگاه ای-اند-تی هماتاقی بودند، ریچموند و مککین یک طبقه بالاتر با هم در یک اتاق بودند، بلر، ریچموند، و مککین با هم به یک دبیرستان رفته بودند. هر چهار نفر یواشکی آبجو به خوابگاه میآوردند و تا دیروقت در اتاق بلر و مککین صحبت میکردند. همه آنها کشته شدن امت تیل[۳۸] در سال ۱۹۵۵، اعتصاب اتوبوسها در مونتگومری[۳۹] در همان سال، و وقایع سال ۱۹۵۷ در لیتلراک[۴۰] را به خاطر داشتند. مکنیل بود که ایده تحصن در ناهارخوری را مطرح کرد. آنها حدود یک ماه درباره این ایده بحث کردند تا بالاخره مکنیل در خوابگاه از بقیه پرسید که آیا برای این کار آماده هستند. بعد از درنگ در جواب مککین، به شیوهای که فقط بین دوستانی که شبها تا دیر هنگام با هم وقت میگذرانند ممکن است، از آنها پرسید “آیا بالاخره شماها جربزه این کار رو دارین یا نه؟” فردای آن روز در ناهارخوری، بلر جرات کرد تا سر میز بنشیند و درخواست قهوه بکند، فقط به این دلیل که هماتاقی و دو دوست خوب دبیرستانیاش در کنارش بودند.
نوع فعالیت اجتماعی که در شبکههای اجتماعی اتفاق میافتد اصلا شبیه به این نیست. ساختار شبکههای اجتماعی بر اساس “ارتباطات ضعیف” درست شده است. توییتر راهی است برای دنبال کردن (یا دنبال شدن) اشخاصی که هیچ وقت آنها را ملاقات نکردهاید. فیسبوک ابزاری است برای نگه داشتن ارتباط با آشنایان، کسانی که بطور معمول امکان در ارتباط بودن با آنها را ندارید. به همین دلیل است که بر خلاف زندگی عادی، میتوان هزاران “دوست” در فیسبوک داشت.
این از خیلی نظرها امکان بسیار خوبی است. مارک گرنووتر[۴۱]، جامعه شناس، میگوید قدرتی در این ارتباطات ضعیف هست. آشنایان ما، و نه دوستانمان، بزرگترین منبع ایدهها و اطلاعات جدید هستند. اینترنت این امکان را میدهد که از قدرت این ارتباطات دور با بیشترین بازده استفاده کنیم. راهی بینظیر برای گسترش نوآوری، همکاری بین رشتههای مختلف، ارتباط مستقیم خریدار و فروشنده، و حتی دوستیابی است. ولی ارتباطات ضعیف کمتر به فعالیتهای اجتماعی پرخطر تبدیل میشوند.
اندی اسمیت[۴۲]، مشاور تجاری، و جنیفر آکر[۴۳]، استاد بازرگانی استنفورد، در کتاب “تاثیر سنجاقکی: راههای سریع، موثر، و قوی استفاده از رسانههای اجتماعی در پیشبرد تغییرات اجتماعی”[۴۴] داستان سمیر باتیا را میگویند، جوان کارآفرینی در سیلیکون ولی که به سرطان خون حاد مبتلا شد. این داستان تصویر بینقصی از قدرت رسانههای اجتماعی است. باتیا احتیاج به پیوند مغز استخوان داشت ولی نتوانست جفت مناسبی در بین خویشاوندان و دوستانش پیدا کند. بهترین شانس برای یافتن نمونه مناسب جستجو در بین اهدا کنندگانی با قومیت مشابه بود، ولی در بانک ملی مغز استخوان تعداد نمونههای از آسیای جنوبی بسیار محدود بود. شریک باتیا ایمیلی نوشت، در آن شرایط وی را توضیح داد و به بیش از چهارصد نفر از آشنایانش فرستاد. آنها هم ایمیل را به دوستان خود فرستادند، در فیسبوک منتشر کردند، و در ویدیوهایی در یوتیوب گذاشتند که برای کمپین کمک به سمیر درست شده بود. در نهایت حدود بیست و پنج هزار اهدا کننده جدید در بانک ملی مغز استخوان ثبت نام کردند و باتیا جفت مناسب را پیدا کرد.
ولی این کمپین چگونه توانست این همه آدم جدید بگیرد؟ با ساده و محدود نگه داشتن درخواست. این تنها راهی است که میشود از آدمی که خیلی نمیشناسید تقاضا کنید کاری برای شما انجام دهد. میشود هزاران نفر را برای اهدا مغز استخوان ثبت نام کرد، چون انجام این کار آسان است. فقط باید بسته نمونهگیری بزاق برای آنها ارسال شود و اگر یک نفر، به احتمال خیلی کم، جفت مناسب باشد، باید چند ساعت را در بیمارستان بگذراند. این کار هیچ خطر مالی یا شخصی برای فرد ندارد، مشابه این نخواهد بود که یک تابستان را به فرار از دست مردان مسلح بگذراند، و احتیاج نخواهد داشت که با تعاریف معمول جامعه دست به گریبان شود. بر عکس، این نوعی تعهد است که تحسین و تقدیر جامعه را به دنبال دارد.
این تفاوتی است که مبلغین رسانههای اجتماعی متوجه آن نیستند. به نظر آنها دوستان فیسبوکی و دوستان واقعی یکی هستند و ثبتنام برای اهدای مغز استخوان در سیلیکون ولی و نشستن در ناهارخوری در گرینزبورو در سال ۱۹۶۰ یک نوع فعالیت اجتماعیاند. آکر و اسمیت مینویسند “شبکههای اجتماعی به خصوص در بالا بردن انگیزه موثر هستند”. ولی این درست نیست. شبکههای اجتماعی با کم کردن حداقل میزان انگیزه در بالا بردن مشارکت موثرند. صفحه فیسبوک “دارفور را نجات دهید” ۱،۲۸۲،۳۳۹ عضو دارد که هر کدام به طور متوسط ۹ سنت کمک مالی کردهاند. بزرگترین صفحه بعدی در فیسبوک ۲۲،۰۷۳ عضو دارد که به طور متوسط ۳۵ سنت کمک مالی کردهاند. “کمک به دارفور” ۲،۷۹۷ عضو دارد که بطور متوسط ۱۵ سنت کمک مالی کردهاند. سخنگوی “اتحاد برای نجات دارفور” در مصاحبهای با نیوزویک میگوید “ما الزاما ارزش مشارکت اشخاص را با میزان کمک مالی آنها نمیسنجیم. سیستم شبکههای اجتماعی برای جلب حمایت حیاتیاند. این اعضا مردم اطراف خود را مطلع میکنند، در برنامهها شرکت میکنند، و برای کمک داوطلب میشوند. این ارزش فقط با نگاه به کمک مالی قابل اندازهگیری نیست.” به عبارتی دیگر، موفقیت فعالیت مدنی در فیسبوک با تشویق مردم به فداکاری نیست، بلکه ایجاد انگیزش در جایی است که آدمها به اندازه کافی برای فداکاری واقعی انگیزه ندارند. فاصله ما با ناهارخوری گرینزبورو هنوز زیاد است.
دانشجویانی که به بست نشستن در زمستان ۱۹۶۰ پیوستند این حرکت را به “تب” تشبیه میکنند. ولی این جنبش حقوق مدنی بیشتر شبیه یک کمپین ارتشی بود تا یک بیماری واگیردار. در اواخر دهه پنجاه میلادی شانزده بست نشینی در جنوب اتفاق افتاد که پانزدهتای آنها رسما توسط سازمانهای جنبش مدنی مانند N.A.A.C.P و CORE برنامهریزی شده بود. محل مناسب برای این کار شناسایی شده بود. نقشهها طراحی شده بود. فعالان اجتماعی کلاسهای آموزشی برای شرکتکنندگان احتمالی برگزار کردند. چهار دانشجوی گرینزبورو هم نتیجه این فعالیتها بودند: همه آنها اعضای جوانان N.A.A.C.P. بودند و ارتباط نزدیکی با مسئولین N.A.A.C.P. در منطقه داشتند. در بستنشینیهای قبلی در دورام[۴۵] اطلاعات گرفته بودند و در جلسات جنبشهای مدنی در کلیساها شرکت کرده بودند. سرایت بستنشینی گرینزبورو به سایر شهرها به شکل اتفاقی نبود، بلکه مشخصا به شهرهایی سرایت کرد که در آنها “مرکز جنبش مدنی” وجود داشت، و هستهای از فعالین مدنی داشت که آماده بودند این “تب” را به عمل تبدیل کنند.
جنبش حقوق مدنی آمریکا حرکتی پرخطر بود. ضمنا، جنبشی با برنامهریزی بود، چالشی دقیق و منظم برای هیات حاکمه. N.A.A.C.P. که مرکزش در نیویورک بود، سازمانی متشکل با مدیریتی دقیق بود. در کنفرانس رهبری مسیحیان جنوب[۴۶]، مارتین لوتر کینگ جونیور[۴۷] رهبر بلامنازع بود. کلیسای سیاهان، که آلدون د. موریس[۴۸] در تحقیق عالی خود در سال ۱۹۸۴ آنرا “سر منشا جنبش مدنی” مینامد، در مرکز جنبش بود و مرزبندی دقیقی برای کارها و گروهها و کمیسیونهای مختلف کاری وجود داشت. موریس مینویسد “هر گروه کاری مشخص داشت و توسط ساختاری مقتدر حرکتهای خود را هماهنگ میکرد. اشخاص پاسخگوی کارهایی بودند که به آنها محول میشد، و اختلافات مهم توسط کشیشهایی بررسی و حل و فصل میشد که قدرت مطلق را در گروه داشتند.”
این دومین تفاوت مهم بین جنبشهای سنتی و اینترنتی است: رسانههای اجتماعی فاقد ساختار با سلسلهبندی هستند. فیسبوک و رسانههای مشابه برای ساخت شبکه ساخته شدهاند، که در ماهیت و ساختار، نقطه مقابل سلسلهبندی هستند. بر خلاف سیستمهای با سلسلهبندی، شبکهها توسط یک مدیریت مرکزی اداره نمیشوند. تصمیمات با نظر عمومی گرفته میشود، و پیوند آدمها به گروه محکم نیست.
این ساختار شبکهها را در شرایط کمخطر به شدت مقاوم و قابل انطباق میکند. ویکیپدیا نمونه بسیار خوبی است، هیچ سردبیری در نیویورک نیست تا ورودیها را ویراستاری کند. کار درست کردن هر ورودی بر عهده خود اشخاص است. اگر تمام ورودیها فردا از ویکیپدیا پاک شوند، تمام محتویات دوباره به سرعت بازگردانده میشوند، چون شبکهای از هزاران نفر به صورت خودجوش وقت خود را وقف این کار خواهند کرد.
ولی کارهای بسیاری هستند که شبکهها درست انجام نمیدهند. شرکتهای خودروسازی شبکهای برای عرضه خودروهای خود دارند، ولی نه برای طراحی خودروها. هیچ کس اعتقاد ندارد فلسفه یک طراحی منسجم میتواند به شکل خوبی در یک سیستم بدون مدیریت و بیبرنامه شکل بگیرد. شبکهها فاقد سیستم مدیریت مرکزی و خطوط مشخص اختیارات هستند، بنابراین رسیدن به اتفاق نظر و تعیین هدف در آنها بسیار دشوار است، نمیتوانند استراتژیک فکر کنند، و به شکل مزمن مستعد اختلاف و اشتباه هستند. هنگامی که همه افراد رای یکسان دارند، چگونه میتوان تصمیمات دشوار درباره ترفندها یا استراتژی یا جهت تفکر گرفت؟
سازمان آزادیبخش فلسطین، P.L.O.، به شکل شبکه شروع شد. مت ایلستراپ-سانجیووانی[۴۹] و کالورت جونز[۵۰]، محققین ارتباطات بینالملل در مقالهای در اینترنشنال سکیوریتی[۵۱] مطرح میکنند که همین مسئله باعث مشکلات آنها در رشد بوده است: “مشخصات ساختاری شبکه – فقدان مدیریت مرکزی، خودمختاری و رقابت مهار نشده گروهها، و نبود سیستم مشخص حل اختلاف – P.L.O. را به شدت در مقابل دستکاریهای خارجی و درگیریهای داخلی آسیبپذیر کرده است.”
آنها ادامه میدهند که در دهه هفتاد در آلمان “گروههای چپی ساختاری با سلسله مراتب مشخص، مدیریت حرفهای، و تفکیک مشخص مسئولیت داشتند. تمرکز آنها روی محدودههای جغرافیایی در دانشگاهها بود، جایی که میتوانستند مدیریت مرکزی داشته باشند و با استفاده از جلسات حضوری مرتب، اعتماد و دوستی و نزدیکی ایجاد کنند.” خیلی به ندرت پیش میآمد که کسی دوستان خود را در بازجوییهای پلیس لو بدهد. در مقابل، گروههای راستی که بیشتر به شکل شبکههای نامتمرکز شکل گرفته بودند چنین نظمی نداشتند. به این گروهها بطور مرتب رخنه میشد و اعضا آنها پس از دستگیری به راحتی دوستان خود را لو میدادند. به همین صورت، خطرناکترین شکل القاعده هنگامی بود که ساختاری سلسلهمراتبی داشت و الان که تبدیل به یک شبکه شده است قدرت خیلی کمتری دارد.
وقتی شبکهها به دنبال یک تغییر ساختار یافته نیستند، وقتی فقط میخواهد گروهی را بترسانند یا تحقیر کنند یا سر و صدا راه بیاندازند، یا وقتی که احتیاج ندارند تفکر استراتژیک داشته باشند، این نقطه ضعف اهمیت چندانی ندارد. ولی برای مواجهه با سیستمی قدرتمند یا سازمان یافته ، باید سلسله مراتب داشت. بایکوت اتوبوس در مونتگومری احتیاج به مشارکت هزاران نفری داشت که هر روز محتاج استفاده از وسایل نقلیه عمومی برای رفتن آمد به محل کار بودند. این بایکوت یک سال به طول انجامید. برای متقاعد کردن مردم برای ادامه این کار، رهبران بایکوت کلیساهای سیاه محلی را مسئول روحیه دادن به مردم منطقه کردند، و سرویسی متشکل از چهل و هشت اتومبیل شخصی و چهل و دو ایستگاه برای کمک به جابجایی افراد درست کردند. کینگ بعدا گفت این سیستم جابجایی با “دقتی ارتشی” کار میکرد. وقتی کینگ برای رویارویی سرنوشتساز با یوجین کانر[۵۲]، رئیس پلیس بیرمینگهام[۵۳]، به آنجا آمد، بودجهای معادل یک میلیون دلار داشت و یکصد نفر کارمند تماموقت در اختیارش بودند که به واحدهای اجرایی تقسیم شده بودند. عملیات مرحله به مرحله تشدید میشد و از قبل برنامهریزی شده بود. پشتیبانی توسط جلسات عمومی مرتبی که بین کلیساهای شهر میچرخید انجام میشد.
بایکوت، بستنشینی، و سایر مقاومتهای بدون خشونت که ابزار اصلی جنبشهای مدنی هستند، استراتژیهای پرخطر هستند و جای خیلی کمی برای اختلاف و اشتباه دارند. در لحظهای که یک معترض از برنامه خارج شود و به یک تحریک عکسالعمل نشان دهد، به مشروعیت اخلاقی کل حرکت لطمه میخورد. بدون شک طرفداران رسانههای اجتماعی اعتقاد دارند که اگر کینگ امکان استفاده از فیسبوک برای ارتباط با هواداران خود را داشت، و میتوانست از زندان بیرمینگهام توییت کند، کارش خیلی سادهتر میشد. ولی شبکهها آشفته هستند: فقط به نحوه اصلاحات، بازبینی، غلطگیری، تجدید نظر، و بحثهای بیوقفه ویکیپدیا فکر کنید. اگر مارتین لوتر کینگ سعی کرده بود در مونتگومری با روش ویکی بایکوت کند، به راحتی توسط نیروهای ساختار یافته سفید سرکوب شده بود. در شهری که نود و هشت درصد سیاهان آن یکشنبهها در کلیسا در دسترس بودند، ارتباط دیجیتال به چه کاری میآمد؟ چیزی که کینگ در بیرمینگهام احتیاج داشت نظم و استراتژی بودند، چیزهایی بودند که شبکههای اجتماعی امکان ارائه آنرا ندارند.
کتاب مقدس جنبشهای شبکههای اجتماعی “اینک همگان میآیند” نوشته کلی شیرکی[۵۴] است. شیرکی که از مدرسین دانشگاه نیویورک است، برای نمایش قدرت سازماندهی در اینترنت، با داستان ایوان، از کارمندان وال استریت، و دوستش ایوانا شروع میکند که تلفن گرانقیمت خود را در عقب یک تاکسی در نیویورک جا میگذارد. شرکت مخابرات اطلاعات تلفن گمشده ایوانا را به تلفن جدید او انتقال میدهند و ایوان و ایوانا با دیدن عکسهای منتقل شده درمییابند که تلفن قدیمی در اختیار دختر نوجوانی در محله کوئین است که از تلفن برای عکس گرفتن از خودش و دوستانش استفاده میکند.
وقتی ایوان به ساشا، دختر نوجوان، ایمیلی میفرستد و از او درخواست میکند که تلفن را پس بدهد، او جواب میدهد که این “سفید بیلیاقت” سزاوار پس گرفتن تلفن نیست. ایوان، رنجیده از این جواب، صفحهای روی وب درست میکند، عکس این دختر را آنجا میگذارد و داستان را شرح میدهد. او لینک این صفحه را برای دوستانش میفرستد و آنها هم لینک را به دوستانشان میفرستند. شخصی آدرس صفحه مایاسپیس[۵۵] دوستپسر ساشا را پیدا میکند و آنرا به اشتراک میگذارد. شخص دیگری آدرس منزل ساشا را پیدا میکند و از خانه او در حال رانندگی فیلم میگیرد. ایوان ویدیو را در صفحه وب پست میکند. خبر به سایت دیگ[۵۶] راه پیدا میکند. ایوان ۱۰ ایمیل در دقیقه دریافت میکند. او بولتنی روی سایت خود درست میکند تا خوانندگان داستانهایشان را آنجا به اشتراک بگذارند، ولی سایت بر اثر ترافیک بالا از کار میافتد. ایوان و ایوانا به پلیس مراجعه میکنند، ولی پلیس پرونده را به جای “دزدی” در بخش “گمشدهها” دستهبندی میکند، که در واقع باعث بسته شدن پرونده میشود. شیرکی مینویسد “تا اینجا میلیونها خواننده داستان را دنبال میکردند و دهها شبکه خبری داستان را پوشش داده بودند.” بر اثر فشار، پلیس نیویورک مجبور میشود پرونده را در بخش “دزدی” دستهبندی کند، ساشا دستگیر میشود، و ایوان تلفن دوستاش را پس میگیرد.
شیرکی استدلال میکند که چنین چیزی قبل از اینترنت نمیتوانست اتفاق بیافتد، که درست هم میگوید. ایوان هیچ وقت نمیتوانست ساشا را پیدا کند، داستان تلفن گمشده هیچ وقت منتشر نمیشد، و ارتشی از مردم برای این جنگ بسیج نمیشدند. پلیس زیر فشار یک نفر پرونده یک تلفن جا گذاشته را در بخش “دزدی” دستهبندی نمیکرد. شیرکی داستان را با “سرعت و سهولت بسیج کردن گروهها با انگیزههای درست” در عصر اینترنت بیان میکند.
شیرکی این مدل فعالیت اجتماعی را یک پیشرفت میداند. ولی این مدل فقط با دسترسی آسانتر به اطلاعات، سازماندهی ارتباطات با پیوند ضعیف را بهتر میکند، و کمکی به ارتباطات با پیوند قوی، که باعث استقامت در مقابل خطر است، نمیکند. این مدل توجه ما را از سازمانهایی با فعالیتهای استراتژیک و منظم به سمت آنهایی میکشد که قابلیت تطبیق بیشتری دارند. این امکان را برای فعالین فراهم میکند تا افکار خود را آسانتر بیان کنند، ولی اثر گذاری آن افکار را کم میکند. ابزار رسانههای جمعی برای کارآمد کردم نظم اجتماعی موجود خوب هستند، ولی مناسب جنگ با وضع موجود نیستند. اگر معتقدید چیزی که دنیا احتیاج دارد فقط کمی صیقل داده شدن است، نباید با این موضوع مشکلی داشته باشید. ولی اگر فکر میکنید هنوز ناهارخوریهای بسیاری هستند که باید به روی همه باز شوند، شاید بخواهید در این مورد تامل کنید.
شیرکی داستان تلفن را با این سوال پایان میدهد که “بعد از این چه اتفاقی میافتد؟” و بدون شک امواجی از معترضین دیجیتال را متصور میشود. ولی او سوال خود را جواب داده است. اتفاقی که خواهد افتاد مشابه همان اتفاق خواهد بود. دنیایی متشکل از شبکههایی با پیوندهای ضعیف راه خوبی است تا به کارمندان وال استریت کمک کند تلفنها را از دختران نوجوان پس بگیرند. زنده باد انقلاب.
[۱] Woolworth
[۲] Greensboro
[۳] A. & T.
[۴] Greensboro Record
[۵] University of North Carolina
[۶] اطلاعات اتفاقات گرینزبورو از کتاب “Lunch at the Five and Ten” نوشته Miles Wolff آمده است
[۷] Winston-Salem
[۸] Durham
[۹] Fayetteville State Teachers College
[۱۰] Johnson C. Smith College
[۱۱] Charlotte
[۱۲] St. Augustine’s College
[۱۳] Shaw University
[۱۴] Raleigh
[۱۵] Hampton
[۱۶] Portsmouth
[۱۷] Rock Hill
[۱۸] Chattanooga
[۱۹] Dissent by Michael Walzer
[۲۰] Moldova
[۲۱] Mark Pfeifle
[۲۲] James K. Glassman
[۲۳] Evgeny Morozov
[۲۴] Anne Applebaum
[۲۵] Foreign Policy
[۲۶] Andrew Sullivan
[۲۷] Robert Darnton
[۲۸] Ku Klux Klan گروه کوکلاکس کلان که پس از جنگهای داخلی در جنوب ایالات متحده به وجود آمد و هدفش حفظ برتری سفیدان بر سیاهان بود
[۲۹] Mississippi Freedom Summer Project
[۳۰] The Student Nonviolent Coordinating Committee
[۳۱] Freedom Schools
[۳۲] Michael Schwerner, James Chaney, Andrew Goodman
[۳۳] Doug McAdam
[۳۴] Red Bridges
[۳۵] St. Nicholas Church
[۳۶] Leipzig
[۳۷] David Richmond, Franklin McCain, Ezell Blair, and Joseph McNeil
[۳۸] Emmett Till
[۳۹] Montgomery
[۴۰] Little Rock
[۴۱] Mark Granovetter
[۴۲] Andy Smith
[۴۳] Jennifer Aaker
[۴۴] The Dragonfly Effect: Quick, Effective, and Powerful Ways to Use Social Media to Drive Social Change
[۴۵] Durham
[۴۶] Southern Christian Leadership Conference
[۴۷] Martin Luther King, Jr.
[۴۸] Aldon D. Morris
[۴۹] Mette Eilstrup-Sangiovanni
[۵۰] Calvert Jones
[۵۱] International Security
[۵۲] Police Commissioner Eugene Connor
[۵۳] Birmingham
[۵۴] “Here Comes Everybody” by Clay Shirky
[۵۵] MySpace
[۵۶] Digg